باز هم سلام به شما دوستان عزیز و همیشه در صحنه ی روزگار.
البته قبل از اینکه داستانمو تعریف کنم اینم بگم کسی هر چی فوشح داد تو جوابش میگم آیینه.
البته دوستان حق دارند چون بسیاری از دوستان داستان های تخیلی تعریف میک نند دیگه به هرچی داستانه شک می کنند و میگن این هم زاده مغزه یا آدم بلانسبت …. هستش.
بزارین اول از خودم بگم پیام هستم و 31 سالمه و مجرد هستم قدم هم 185 میشه.
اینم بگم من تا دلتون بخواد کیس واس ازدواج داستم ولی قسمت نبوده.
تا اینکه یه سری که سرکار بودم تو قنادی که داشتم.
یه دختری نظرمو جلب کرد محو کمالات و جمالاتش شده بودم.
من هم قفل کرده بودم فقط مثه مجسمه نگاش میکردم تا اینکه داشت سرشو برگردونه طرفم سرمو اونور کردم.
اومد نزدیکم.
گفت ببخشید فلان نوع شیرینی رو دارین..
که گفتم آره داریم چقدر براتون بیارم . گفت فلان میزان.
وقتی که کارتو داد هزینه رو حساب کنه کارتش موجودی کافی نداشت.
بهم گفت ببخشید چون عجله دارم میشه رفتم خونه شیرین هارو برسونم بعدش بیام کارت دیگمو بیارم.
گفتم همچین چیزی که در کل نمیشه ولی من قبول می کنم نهایت نیومدین هم خود حساب میکنم.
وقتی اینو گفتم هنگ کرد موند چی بگه گفت ببخشید واقعا ممنونم ازتون نه خودم حساب میکنم ولی این محبتی که کردین رو از یادم نمیره و همینطور هم شد رفت و اومد و منم ب بهونه اینکه اگه سفارشی داشتن بگن از قبل براشون آماده کنم باهاش در ارتباط شدم.
همیشه حداقل هر هفته یه بار میومد شیرینی میخرید.
که هر سری که میومد حداقل 10 دقیقه صحبت میکردیم.
بقیه دوستان که شک کرده بودن و داشتن با هم پچپچ میکردن به الناز خانوم گفتم تورو خدا ضایم نکن بقیه دارن پچپچ می کنن فکر میکنن تو یه مشتری معمولی هستی.
اونم فهمید جریانو گفت عزیزم پس فردا قرار باغ وحش یادت نره گفتم باشه عزیزم.
و همینطور هم شد سر یه حرف شوخی که اینکه من ضایع نشم فرصت شد بریم باغ وحش و حسابی لذت ببریم از دیدن حیونا.
و کمکم رابطمون نزدیک شد تا اینکه تصمیم گرفتیم به خانوادهامون بگیم که با هم ازدواج میخوایم بکنیم.
همیشه خودتون میدونین همیشه یه عده هستن که مخالفن ولی خوب من کار خودمو کردم و راضی کردم همه رو الان خداروشکر تونستیم ازدواج کنیم و الان دقیقا وسط ماه عسلمونه بهترین روز های زندگیمو دارم رقم میزنم.
مرسی از اینکه باهامون همراه بودین.