درود بر شما عزیزان و همراهان همیشگی علاقه مندان به داستان های خاص.
سارا هستم و 31 سالمه و دو سالی میشه که با پوریا شوهرم ازدواج کردم اون هم 35 سالشه و تو یکی از شرکت های خصوصی کار میکنه.
ماجرا ازاونجا شروع شد که قرار بود بریم خونه ی پدر شوهرم.
نزدیک عید بود و فردا باید حرکت میکردیم میرفتیم سمت مشهد خونه ی ما هم همدان بود.
وسایلی که تو سفر به کارمون میومد و یه سری عیدی و سوغاتی ازوقبل خریدیم.
شب هم جمو جور کردیم ساکارو هم بستیم که فردا سر صبح حرکت کنیم.
خواب بودم که دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه گوشیو برداشتم که دبدم پدر خانوممه.
سلام کردم که گفت ببخشید دخترم که ای وقت از شب تماس گرفتم میخواستم بگم هر وقت حرکت کردین خبرم کنین در ضمن رسیدی بیا پیشم که باهات کار خصوصی دارم پسرم پوریا نفهمه
گقتم چشم بابا جان حتما.
اینو گفتم و بعدش خوابیدم که پورباکداشت بیدارومیشد گفت با کی حرف میزدی گفتم هیچی داداشم بود علی.
خلاصه شب رو خوابیدیم و صبح زود بود که پوریا داشت بیدارم میکرد میگفت عزیزم بیدار شو که سفر دور و درازی به سمت مشهد داریم.
گفتم باشه عزیزم تو صبحونه رو تماده کن تا وقتی من بیدار میشم.
صبحونه رو اماده کرد و بیدارم کرد.
دیشب به خاطر استرس بعد از تماس پدر شوهرم خوابم نبرد خوب.
ولی با این یه ساعتی ک خوابیدم خوابم اوکی شد.
خوب بیدار شدمو صورتمو شستم و اماده شدیم برای سفر.ساکارم گزاشتیم تو ماشین.
بعد عازم سفر شدیم.داشتیم از شهر بزنیم بیرون که پوریا باوصدای نسبتا بلند گفت آی آی آی گفتم چرا آی آی میکنی بگو چی شده.
گفت بابا یادم رفت بنزین برنیم.۹
خلاصه سر ندونم کاری پوریا نیم ساعت معطل شدیم بزنین بزنیم و دوباره حرکت کنیم تو راهوسفر بودیم و منم ک خوابیدم همونجا ولی خوب بلاخره هم رسیدیم به مشهد.زنگ زدم به مادر شوهر و پدر شوهرم گفتم گما رسیدیم تازه وارد شهر شدیم به زودی میرسیم.
خلاصه جاتون خالی رسیدیم دم در منتظر ما بودن.
پدر شوهرم بعدش منو برد و بهم گفت دخترم پس فردا تولد پوریاست به خاطر همین گقتم باهات خصوصی صحبت کنیم.
گفت باید یه طوری سوپرایزش کنیم تولدشو بگیریم تو عمرش اینقدر سوپرایز نشده باشه و تا عمر عمرشه شایدش نره.
و همینطور هم شد با کمترین هیینه بهترین جشن تولدو براش گرفتیم.
مرسی ازتون از اینکه تا اخر ویدیو مارو همراهی کردین .
این داستانو گقتم که همیشه با کوچیکترین بهونه ها عزیزانتون رو شاد کنید.