میلاد هستم و 26 سالمه ماجرا از اونجا شروع شد که تصمیم گرفتم با دختری که خیلی دوستش دارم ازدواج کنم.
ولی مشکل اونجا بود که برادر زنی که دوسش داشتم راضی به ازدواج ما نبود.
من هم تصممی گرفتم به صورت ساختگی یه حرکتی بزنم که بفهمه من آدمی که فکر میکنه نیستم.
پس طبق یه تحقیقات میدانی پیدا کردم محل کارش کجاست.
ویکی از دوستام که پایه بود رو برداشتم و قرار شد بریم محل کارش و منم یه سری مدارک برداشتم.
که مثلا طوری جلوه بدم که انگار کار دارم.
اون تو بنیاد مسکن کار میکرد.
و همینکه رفتم اونجا واسه انجام کارم چند دقیقه بعدش هم دوستم بیاد.
دوستم خدارو شکر از قبل اونو میشناخت و رابطشون با هم اصلا خوب نبود.
اونم اومد و یه دعوای الکی راه انداخت.
این جا به که منم باید میومدم وسط وبا دوستم دعوا میکردم کمکم اول دعوای لفظی بود و شروع شد به یه دعوای تمام عیار که به کتک کاری هم رسید جوری محو نقش رفته بودیم که داشتیم جدی جدی هم دیگه رو میزدیم و همینطور هم شد.
اون هم میدونست من نامزد خواهرشم.
و خیلی ازم تشکر کرد و از اینکه به خاطرش باعث شده بود کلی کتک بخورم ناراحت شده بود.
البته منم حسابی زدمش.
خلاصه صورتمو شستم و با هم رفتیم بیمارستان.
بعد هم از اونجا منو برد خونشون.
تو خونه بودیم داشتیم میگفتیمو میخندیدیم همه تعجب بودن که اینا که رابطشون خیلی بد بود.
آخر داداشش گفت ببخشید میلاد جان روزگار باعث شده ادم به شک بیوفته و اینکه زمان معلوم میکنه که یه فرد چقدر میتونه خوب و یا بد باشه.
اینکارتو هیچ وقت از یادم نمیره و من با ازدواج شما مشکلی ندارم.
یهو تا اینو گفت اتاق ترکید همه با دستو جیغ و هورا ابراز خوشحالی میکردن.
من هم خیلی خوشحال بودم مونده بودم چیکار کنم.
با خودم میگفتم اگه میدونستی اون جریان ساختگی باشه دیگه فکر کنم تیکه تیکم میکنی.
تاییدیه رو که از داداشش گرفتم و ما هم رفتیم رو مراسم عقدو ازدواج کردیم ازدواج ما واقعا زیبا بود و روز های به یاد ماندنی بود که هیچ وقت از یادم نمیره.
مرسی که تا آخر داستان مارو همراهی کردین.
این داستان و خاطرمو گفتم برا اون دسته از جونایی که رفتن خواستگاری ولی با جواب رد بعضی از افراد خانواده طرفشون دلشکسته و نا امید شدند.بهتون میگم هیچ وقت نا امید نشید و دست از تلاش برندارید حتی اگه بارها مثل من شکست خوردید ولی بلند شید و ادامه بدید تا به موفقیت برسید.
مرسی نظر حتما یادتون نره عزیزان دل.