سلام به شما عزیزان پرویز هستم و 24 سالمه خاطره ای که براتون میخوام بنویسم در مورد چند روز قبل هستش.
همین الانم که دارم تایپ کنم دستام داره میلرزه موندم از چی بگم و یا از چی شروع کنم.
خوب بزارین اول از خودم بگم پرویزم بیس و چهار سالمه.
دانشجوی مهندسی کشاورزی هستم.
و ماجرا از اونجا شروع شد که تصمیم گرفتم برای تفریح و اینکه یه آبو هوایی عوض کنم چندهفته ای برم خونه ی خواهرم مهناز
خونه ی ما تو تهرانه خونه ی اونا هم شماله.
زنگ زدم به شوهر خواهرم گفتم سلام رضا کجایی گفت تو سفر کاریم خونه نیستم چطور مگه گفتم هیچی میخواستم بیام شمال خونتون.
که توام که نیستی پس نمیرم.
بهم گفت پرویز جان داداش گلم من نیستم ولی خواهرت مهناز هستش.
چه فرقی میکنه منم دو هفت دیگه میام اینجا حسابی گیرم آخه قراره کارمون یک هفته ای تموم بشه که به تعویق افتاد و حداقل برای دو هفته خونه نمیام ولی به خواهرت نگی نگران نشه چون شاید کارم زودتر تموم شد چون هیچی معلوم نیست.
منم گفتم باشه پس فردا حرکت میکنم.
گوشیو قطع کردم ساعت هشت شب بود رفتم وسایل مورد نیاز سفرو آماده کردم چمدونمو بستم همه چی اماده بود که صبح بیدار شدم دیگه الکی ساک نبندم و یکسره بعد خوردن صبحونه مستقیم برم ترمینال و همینطور هم شد رفتم ترمینال ساعت هفت و نیم بود که رسیدم ترمینال بلاخره ساعت هشت شد و سرویسمون حرکت کرد رفت سمت شمال.
چند ساعتی تو راه بودیمو که بلاخره رسیدیم.
میخواستم زنگ بزنم به آبجیم که بگم رسیدم .
که گفتم بزار هیجانو بیشتر کنم و مستقیم برم دم در خونه.
خلاصه چشتون روز بد نبینه رفتم نزدیک در خونشون گفتم از رو در برم بالا آقا تا رفتیم بالای در دیدم که چند نفر از بچها داد میزنن دزد دزد دزد بگیرینش وای چند ثانیه بعدش یعنی فقط چند ثانیه بعد چندتا جوون که قولی بودن برای خودشون اومدن سمتن و با یه چوب اومدن منو بزنن که تا قبل اینکه چیزی بگم یکی محکم زد به پاک وای چه دردی داشت پام خیلی درد میکرد که دیدم خواهر داره میاد که ببینه چی شده از اون بالا داد میزد وای پرویز داداش نزنینش بی شرف اون دادشه اینو که گفت اونا دیگه از فاز دزد گیری اومدن بیرون.و کلی ازم معذرت خواهی کردن ولی خوب معذرت خواهی چه فایده داشت پام خیلی درد می کرد تا چند روز به زور راه میرفتم.
مرسی از اینکه خاطرمو خوندین.
نتیجه اخلاقی: هیچ وقت سعی نکنین از این جور سوپرایز بازیا در بیارین که مثل من بشین
مرسی نظر یادتون نره