سلام به همه ی شما عزیزان من فرحناز هستم و 21 سالمه داشتانی که میخوام براتون تعریف کنم.
در مورد من و دایی بهزادم هستش.اول از خودم بگمدانشجو هستمقدم هم 171 هستش دایی بهزاد هم 23 سالشه و قدش هم 180 میشه حداقل رنگ پوستشم روشن و چشماشم قهوه ای کم رنگه وزنشم حدودا 70 کیلویی میشه بدنشم کاملا ورزشکاری هستش.
طوری که هرکی اندامشو ببینه جذب زیباییش میشه.
ماجرا ازاونجا شروع شد که موقع تعطیلات رفته بودیم خونه ی دایی اینا.
از خانواده خودم بگم کلا پنج نفریم من فرزند اولم یک خواهر و یک برادر کوچیکتر از خودم دارم.
آبجیم سمیرا پونزده سالشه. داداشم علی هم ۹ سالشه.
تعطیلات نوروزی تازه شروع شده بود خونه ما تهرانه و خونه ی دایی و یا همون بهتر بگم پدربزرگ و مادربزرگمون توی اصفهانه.قرار بود فردایصبح زود حرکت کنیم.
بلاخره روز موعود هم رسید ساعت پنج صبح بود که خودمونو داشتیم اماده میکردیم که نهایت تا شش صبح اماده باشیم که حرکت کنیم و هرچه زودتر برسیم اصفهان.
بابا هم رفتهبود بیرون خرید کنه و ماشین هم بنزین بزنه براش.
ساعت پنجو نیم اینا بود که بابا رسید خونه ما هم که مشغول اماده شدن بودیم تا ساعت شش اماده شدیم و ساعت شش و ده دقیقه حرکت کردیم رفتیم سمت اصفهون.
چند ساعتی تو راه بودیم بلاخره رسیدیم اصفهون.
من هم زنگ زدم بهدایی بهزاد گفتم کجایی دایی جون ما رسیدیم امده شو بیای پا بوسم و همچنین استقبالمون.دایی هم خندید گفت میام استقبالت ولی پا بوسیو تو باید انجام بدی.
هیچیرسیدیم اونجا که دیدم دایی خیلی ناراحته و فقط اومد استقبالم هیچی نمیگفت خشکش زده بود فقط یه احوال پرسی ساده کرد باهام خیلی تعجب کردم.
اخه دایی همیشه با خوشحالی و کلی ذوق میومد به استقبالمون.
منم با خودم گفتم هر چی شده بلاخره من میفهمم.
رفتیم تو خونه با مامان بزرگ بابا بزرگ احوالمرسی کردیم داشتیم صحبت میکردیم در مورد کرونا که چه بلایی سر همه اورده و اینکه احتیاط کنیم فلان.
دیدم دایی با عصبانیت میگه حق این ملته بزا هممون کرونا بگیربم بمیریم بهتر از اینه.
این همه نامردی خیانت ظلمدزدی هنور کرونا نیاد.
همه ما شوکه شدیم و موندیم چز رگیم که گپرفتم پیش دایی گفتم دایی بیا باهات کار دارم.
که دیدم گفت هیچی تو یک صحنه چند روز قبل دیدم مثه دو تیر تو قلبم بود.
گفتم چی شده مگه دایی.
گفت حقیقتش دایی جان شانسی از یه کافه رد میشدم دیدم نامزدم با بهترین دوستم رو هم ریختن.
کهدیدم داره اشک میریزه و گریه میکنه بغلش کردم گفتم اون خیانت کارا و نامردا ارزششون این بود به هم برسن.
گریه نکن خوشحال باش ای مرد.اینکه کسی که لیاقتت رو نداشت زودتر خودشو نشون داد همین الان دور جفتشونو خط بکش بزا به هم برسن اکثر خیانت کارایی که به هم میرسن جفتشون باز به هم خیانت میکنن.
دایی هم خوشحال شد از حرفام و دیگه مثه قبل گریه نمیکرد ناراحت نبود به سادگی از اون دختره دل کندو و فراموشش کرد.
مرسی کهبا ما همراه بودین این داستانو گفتم که هر وقتدیدین یکی از عزیزانتون رفتار غیر عادی داره شک نکنین یه اتفاقی براش افتاده که نمیتونه بهتون بگه ولی باید علتشو بفهمین و کمکش کنین.
مرسی نظر یادتون نره
داستان سکس من و دایی کوس و کون دادن من به دایی داستان سکس خواهر زاده و دایی داستان سکس محارم سکسی داستان سکس محارم ایرانی داستان گاییدن خواهر زداه توسط دایی
دیدگاهتان را بنویسید