داستان زوری من و دختر عمو تو قطار

پدرام هستم و 26 سالمه قدم هم 181 هستش و 64 کیلو وزنمه اندامم ورزشکاری و میشه بادی بلدینگ انجام میدم.

ماجرا از اونجا شروع بود که خاناوده ما و عمو اینا با هم رفته بودیم شیراز.

موقع برگشتن ماشین عمو خراب شد و جا نبود که همه با یک ماشین برگردن تهران.

بلاخره با کلی تصمیم قرار شد من و دختر عموم الهام با قطار برگردیم.

من هم که لحظه ای این خبرو شنیدم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.

بلاخره میتونم موقعیتی پیش اومد میتونم کلی سوال در مورد الهام دختر عموم ذهنمو مشغول کرده ازش بپرسم و راهی فراری هم نداشته باشه.

بلیط گرفته شد و مارو رسوندن ایسگاه قطار سوار شدیم.بعد از نیم ساعت قطار حرکت کرد.

دیدم الناز داره یه چیزی زمزمه میکنه گفتم چی شده الناز گفت هیچی ماشین لعنتی خراب شد وگرنه مجبور نبودیم با قطار بیاییم اینجا ادم حوصلش سر میره گفتم چرا حوصلش سر بره.

گفت چطوری راهی بلدی بگو حوصله مام هم سر نزنه گفتم بیا بازی کنیم.

گفت چه بازی اخه گوشی هامونم که شارژش رو به اتمامه تازه باید کاری کنیم خاموش نشن که با عمو بابا اینا در اتباط باشیم.

گفت بابا من ده بازی حداقل بلدم که هیچ نیازی به تکنولوژی نداره حتی انساسن های الویه هم میتونن انجام بدن.

گفت چیه حالا گفتم.

بازیا زیادن تو کدوم میخوای بازی های هیجان ناگیز یا بازی هایی که بی هجان فقط سرتو گرم کنند.

که گفت بریم رو بازی های هیجان انگیر.

گفتم باشه بازی جرات و حقیقت میگنیم.

گفت این چه بازیه گفتم تو بین جرات و حقیقت یکی وانتخاب میکنی مصلا اگه حقیقتو اخاب کنی من ازت سوال میپرسم و تو باید جواب راستشو بگی.

و تو هم باید از من جرات بخوای مثلا بهم میگی همین الان این کارو کنی و منم باید انجام بدم.

اگه تو دروغ بگی یا من جرات کاریو که میگی رو نداشته باشم من می باخم.

اینارو که گفتم لپاش گل انداخت گفت من میشه یکیو انتخاب کنم.

گفتم باشه من همون اول تصمیم رو گزاشتم به عهده خودت گفت من حقیقت رو انتخاب میکنم.

البته برا من دو سر برد بود هر کدوم انتخاب میکرد من قرار بود کار خودمو بکنم.

گفتم خوب ازم یه کار بخواه من انجام بدم دیدم گفت سرتو سه بار یواش بزن به درو دیوار گفتم باشه منم از قصد محکم تر زدم که گفت نه اینقدر حالا بابا کلتو نشکونی.گفتم حالا نوبت توعه

بهش گفتم تا حالا عاشق شدی گفت نمیتونم جواب بدم.فتم چرا گفت نمیخوام جلو تو جواب بدم گفتم چرا گفت چون اون شخص خودتی.

وای باورم نمیشد.من فکر میکردم اون هیچ حسی بهم نداره.

از اون موقع دوسالی میگذره و منو دختر عموم الناز با هم ازدواج کردیم و الان زندگی خیلی خوبی داریم

مرسی که با ما همراه بودین این داستانو گفتم که همین بازی ها وبهونه های کوچیک میتونه یک زندگی و آینده از شما بسازه لطفا هیچ وقت اتفاق های کوچیک رو کم ندونید زیرا همینا هستند که مسیر زندگی رو شکل میدن.نظر یادتون نره ممنون

 

داستان سکس من و دختر عموم الناز تو قطار کوس و کون دادن زوری دختر عمو تو قطار داستان سکسی خشن جدید ایرانی گاییدن ساک زدن و کس دادن دختر عموم تو مترو و قطار سکس زوری و خشن توی قطار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *