داستان من و برادر زادم

بیتا هستم و 31 سالمه‌ قدم هم 164 هستش و 64 کیلو وزنمه.


ماجرا از‌اونجا شروع شد که تصمیم گرفتیم بریم خونه ی برادر بزرگم.
برادر بزرگم یه جورایی حق پدری هم به گردنم داره من فرزند آخر خانواده هستم.
و اون فرزند اول و حتی بچهاش هم سن ما ها و هم بازیای قدیم من بودند.
علی هم بچه ی اول داداشم هست که‌اون سی سالشه و فقط یک سال از من کوچیکتره
دقیقا یادمه دو روز مونده بود به تعطیلات نوروزی که حرکت کردیم رفتیم به سمت یزد.
خونه ی ما تهران بود از اونا یزد بودن.
خودم تنها رفتم ترمینال بلیط گرفتم برای یک نفر و قرار شد شب ساعت هشت حرکت کنیم بریم به سمت یزد.
خیلی خوشحال بودم ولی از اونور هم عجله برای زودتر رسیدن آزارم میداد.

بلاخره بعد از چند ساعت رسیدیم یزد.

تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم به سمت خونه ی برادر و برادر زاده هام.

تو مسیر که حرکت کردیم راننده تاکسی توجهمو حلب کرد.

مثه همیشه و تقریبا اکثر رانندها شروع کردن بحث سیاسی و فساد تو مملکتو و دزدی مسولینو فلان.

که بهش گفتم ببخشید آقا اول اینکه مسولیت جزی از مردم هستن ما مردم هستیم که با تغییر جایگاهمون خودمونو گم میکنیم.

مگه دولت کیه همین ما مردمیم منتها دستمون نرسیده به دزدی وگرنه خیلیامون شناگریم ولی اب ندیدیم.

همین خود شما قول میدم اگه یه سمت بلند بالایی داشتین.

دستای مسولینو از پشت میبستین.

آقا جاتون خالی راننده تاکسی حسابی قرمز شده بود مونده بود چی بگه.حق داشت منم باشم چیزی برای گفتن ندارم وقتی که حرفای طرف مقابلم حقیقت باشه.

یه کاری کردم اون دیه راننده تاکسی قبل نمیشه.

تا آخر راه ساکت و شرمنده بود بلاخره بعد نیم ساعت رسیدیم.

رفتیم خونه داداشم و برادر زاده هامو هم دیدم.

تا رفتم تو علی فورا پرید بغلم به یاد ایام قدیم گفتم عمه جان لهم کردی اون واس قدیم بود که کوچولو بودی.

الان دیه مرد بزرگی شدی برای خودت.

رفتا علی خیلی عجیب بود مونده بودم چرا الکی الکی خوشحاله.البته نه تا این حد که من اومدم فراتر از اون خوشحاله.

بهش گفتم علی امروز فازت خیلی خاصه ولی هرچی باشه من میفهمم.

فورا دستمو گرفت گفت عمه الان نشونت میدم فازم چیه دستشو گزاشت رو چشمام منو برد تو یه اتاق دیه گفت چشاتو باز کن گفتم اینجا که لامپا خاموشه هیچیو نمیبینم فورا لامپارو روشن کرد همه با دستو جیغو هورا اومدنمو تبریک گفتن.

ولی باورم نمیشد اون لحظه رو هیچ وقت تو زندگی فراموش نمیکنم.

ممنون از اینکه داستان زندگیمو خوندین این خاطرمو براتون تعریف کردم که همیشه با کوچکترین کاری که میک نید سعی کنین اطرافیانتونو خوشحال کنین و خصوصا با این چنین سوپرایز ها.

مرسی نظر یادتون نره.شما هم داستانای خودتونو بفرستین.

 

داستان کوس دادن من به برادر زادم داستان سکسی گایید عمه توسط برادر زاده داستان سکسی ایرانی جدید شهوانی شهوتی باحال برادر زاده و عمه کس دادن ساک زدن سکس با محارم سکس خانوادگی واقعی عمه با برادر زاده اش

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *