سلامو درودی دیگر به شما عزیزاندلم.
یکتا هستم و 29 سالمه من فرزند آخر خانواده هستن و همه جز من ازدواج کردن.
خواهر بزرگم هم بچهاش تقریبا اندازه من هستند.و یه جورایی حق مادری داره به گردنم.
اسم اولین نوه ی بزرگه مامان بابام پیام هستش و اونم 26 سالشه از اونجایی که من و پیام تقریبا هم سنیم.
با همدیگههم بازی بودیم تو بچگی و رابطمون با هم خیلی نزدیکه طوری که با هم راحتیم که هر سوال و یا کاری از هم بخوایم رو بدون خجالت از هم میپرسیم و بدون هیچ چشم داشتی همدیگه رو کمک میکنیم.
ماجرا ازاونجا شروع شد تصمیم گرفتم واس خستگی در کردن بریم خونه ی خواهرم.
پس از کرج که خونمون بود حرکت کردم رفتیم به سمت مشهد که خونشون بود.
خیلی خوشحال بودم بعد از یک سال میخوام برم خونه ی خواهرم و خواهر زادهارو هم ببینم.
خودمو آماده کردم برای رفتن به ترمینال از اونجا هم حرنت کردیم به سمت مشهد اونقدر عجلهداشتم برایرسیدن که هر ده دقیقه برای خودش ساعت ها به درازت میکشید برام.
تو راه که میرفتیم وسطای راه بود که ماشین یهو خراب شد.
یعنی یه بدشانسی و ضد حال اساسی خوردیم.
راننده با شاگردمشغول بودند حسابی که بلاخره بعد یک ساعت تونستن اتوبوس رو خوب کنند تا بتونیم به ادامه راهمون بریم.
هیچی حرکت نردیم باز ساعتای یک شب بود که کمکم خوابم میگرفت تو یه خواب عمیقی بودم که.
گفتن خانوم بیدار شین ایستو بازرسی مشهد رسیدیم.
وای خیلی خوشحال شدم از اینکه بلاخرهرسیدیم به مشهد ساعتای شش هفت صبح بود.
یکم تو راه بودیم بلاخره رسیدیم.
با خواهر زادم پیام هم در ارتباط بودم و هماهنگ کردم که موقعی که برسم بیاد دنبالم.و همثنطور هم شد اومد دنبال یه دور هم زدیم بعد رفتیم خونه.
پیام هم خیلی خوشحال بود ولی احساس میکردم یه طور خاصی به من نگاه میکنه خودمو جمو جور کردم گفتم خاله جان چیزی دیدی روح دیدی جن دیدی چی شاه مشکلی پیش اومده انه مشکلی برات پیش اومده بهم بگو کهکمکت کنم.
گفت مشکل که نیست خاله جان بعد بهت میگم.
گفتم باشه خاله جان منم کهداشتم میمردم از فضولی یعنی چی میتونهباشه.چه سوپرایزی برام در نظر داره.
وقتی که رسیدیم خونه رفتیم از پلها بالا در ورودی خونه رسیدیم که دیدم چراغا خاموشه.
پیام گفت خاله کسی خونه نیست برو تو اون اتاق با ترسو لرز رفتم یه صحنه ی باور نکردنی دیدم.
باورش خیلی سخت بود باورم نمیشد با خودم گفت یا خدا یعنی من خوابم یا بیدار اینجا چی شده کاملا گیج و هنگ بودم.
بله این موقعی که من تو راه بودم برای تولدم خودشونو آماده میکردن از کیک بگین تا کلی چیز تزیینی دیه اماده کرده بودن شوهر خاله هم خیلی کمک کرده بود .
همه با دستو جیق و هورا تولدمو تبریک گفتن.لحظه ای بود که ایچ وقت از یادم نمیره.
مرسی از اینکه با ماهمراه بودین و این داستان رو تا آخر خوندین.این داستانو گ۴تم که قدر عزیزانتونو بدونین همیشه با این بهانه ها خوشحالشون کنین.مشن تولد بهونه ای برای با هم بودن هستش
داستان سکس من و خاله داستان سکسی خواهر زاده و خاله سکس حشری من و خواهر زادم سکس من با پسر خواهرم کوس و کون دادن من به خواهر زادم سکس محارم خانوادگی سکس شهوانی شهوتی باحال خاله با خواهر زاده
دیدگاهتان را بنویسید