داستان من و بابا جونم

سلام به شما دوستان عزیز من الناز هستم و 24 سالمه قدم هم 167 هستش و من و خواهرم با بابام زندگی میکنیم.


داداش ندارم مادرم هم با توجه به شغلش خیلی کم خونست.
داستان از اونجا شروع شد که منو بابام واس انتخاب رشتم رفتیم با هم تهران دانشگاه صنعتی شریف.

سه روز بعد یعنی شب پنج شنبه قرار شد با هم بریم که‌انتخاب رشتمو انجام بدیم.

ما هم تبریز زندگی میکنیم .خانواده ق ما کلا خیلی خانواده خوبیه و همه با هم راحتیم و هر کی یه مشکلی داشته باشه.اون دیگه از اعضای خانواده رو در جریان میزاره.و به همین دلیل میگم خاناودمون خیلی خا۱ه و فضای کاملا صمیمی برقرار هستش.

وسایل مورد نیاز سفرو برداشتیم لباسای بابا رو هم شستمو و اتو کردم وسایل مورد نیازشو برداشتم و تو ساک گزاشتم.
وقتی ساک بابارو م تب نیکردم یه چیز عجیبی دیدم.
باورم نمیشد قلبم یه لحظه وایستاد.
بله یه فکس دختر که معلوم میشد مال حداقل سی سال قبله تو ساکشه.
پشت عکس نوشته بود رفتی ولی جات برای همیشه تو قلبه.
از بابام خیلی ناراحت شدم خواستم به مامان بگم ولی گفتم قبلش برم با بابام صحبت کنم.
وقتی رفتم پیشش.

وقتی خواستم به بابام بگم اون گفت چی شده دخترم چرا اینطوری بهم نگاه میکنی گفتم هیچی.فقط…فقط…هیچی مهم نیست.
بلاخره بعد کلی پا فشاری بابا اون عکسو نشونش دادم بغض کردو زد زیر گریه .
هم ناراحت شدم از گریش هم عصبانی شدم

بله با خودم میگفتم متنفرم ازت بابایی چرا به مامانم خیانت کردی مگه مامانم چه خیانتی بهت کرده بود هان.

همینو به خودم میگفتم که بابام منو برد تو یه اتاق دیگه و بهم گفتم ماجراب این عکسو مفصل هم بهت میگم.

این دختر زیبایی که میبینی اون عمت ثریا هستش که سی سال قبل وفات کرده.اون پنج سال از من کویچکتر بود که شب قبل از عروسیش وفات کردم.

تا اینو گفت خشکم زد بغضم شکستو با گریه گفتم چرا بابایی چی شد مگه چرا به رحمت خدا رفت.

بابام گفت با نامزدش علی تصادف کردن تقصیر یه راننده کامیون بود که با سرعت از پشت اونارو میزنه

علی هم زندست الان و تا الان ازدواج مجدد نکرده چون اون یک عاشق واقعی بود.

به خاطر اون غم بزرگ اعضای خاناوده هیچ کس در اون مورد دیگه حرف نمیزنه انگار اون اتافاق تلخ که تصورش فراتر از خیلیه اتفاق نیوفتاده و خودمونو زدیم به اون راه که اصلا همچین چیزی پیش نیومده واس همین هیپ کس چیزی بهت نگفته عزیزم.

ممنون دوستان امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه.نظریادتون نره.این داستانو گفتم که هیچ وقت زود قضاوت نکنین نه هر کسیو نه ار اتفاقی که به ظاهر فکر میکنید چیزی که تصورشو میکنید هست ولی نیست‌.خداوند نگهدارتون .☹️😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *