این هم از داستان من و مامان جونم که قول دادم براتون تعریف کنم من بنیامین هستم 18 سالمه 55 کیلو هستم
قدم هم 175 هستش و بدن کاملا ورزشکاری و سیکس پک داری دارم مامانم هم 37 سالشه و معلم هستش. بابام هم پرستاره و 45 سالشه یه خواهر دارم هم اسمش بیتا هستش که از من سه سال کوچیکتره و 15 سالشه.
رابطه ما تو خونه خیلی صمیمی هستش طوری که برا هر کدوم از ما مشکلی پیش میاد راحت به بقیه درمیون می زاره و همه با کمک هم اون مشکلو هر طور شده حل می کنیم.
جریان از اونجا شروع شد یک روز که اومده بودم خونه دیدم هیشکی تو خونه نیست کل خونه رفتم تو آشپزخونه که واس خودم یه چیزی درست کنم که بخورم و همینکارو کردم مشغول خوردن بودم ذا که داشت تموم میشد دیدم یه صداهایی میاد.
اول زیاد توجه نکردم بعد که دیدم این بچ بچ ها و صداها بازم میاد تصمیم گرفتم ببینم صدا از کجا میاد دیدم صدایی نمیاد 5 دقیقه صبر کردم فهمیدم که صدا از اتاق مامن و بابا میاد نزدیکتر که شدم احساس کردم یکی دو نفر تو اتاق هستم یواشکی گوشمو گزاشتم رو در که دیدم صدای چند نفره که با بچ بچ و سعی میکنن اروم با هم صحبت کنند.
رفتم درو که باز کنم دیدم همه دستو جیغو هورا می کشن و میگن تولدت مبارک
من هم ترسیدم اون لحظه هم خوشحال بودم.
طوری که فکر میکردم تو فضام شوکه شدم بیشتر برا اینکه خودمم یادم نبود تولدمه ولی خانواده همه چیزارو ترتیبشونو داده بودن طوری که من اصلا نفهمم بله تولد اصلش همینه که خودت حواست نباشه ولی بقیه ترتیب همه چیزو داده باشن مرسی که داستانمو خوندین امید وارم قدر مامان و باباهاتونو بدونین چون تا موقعی که هستنش قدرشونو نمیدونم تا موقعی که نیستن دیه دیره فایده ای نداره.مرسی از همه
داستان سکس من با مامان جون خوشگلم داستان سکس با محارم سکس با مادر داستان سکسی کوس و کون دادن مامانم به من داستان ساک زدن و گاییدن مامانم داستان خوردن سینه ها و ممه های مامانم داستان سکسی باحال و شهوانی مامانم